◇◆◆◇◆خاطرات یک دانشجو معلم✎

.. .با نام خدا آغاز میکنم . خدایی که تا بوده و هست معلم بوده و هست ....☞

◇◆◆◇◆خاطرات یک دانشجو معلم✎

.. .با نام خدا آغاز میکنم . خدایی که تا بوده و هست معلم بوده و هست ....☞

با سپاس ازسه وجود مقدس: آنان که ناتوان شدند تا ما به توانایی برسیم… موهایشان سپید شد تا ماروسفید شویم… و عاشقانه سوختند تا گرمابخش وجود ما و روشنگر راهمان باشند… پدرانمان مادرانمان استادانمان 💕 💕
🐾
🐾
🐾
🐾
🐾

با سلام🔹🔸
بنده جعفری هستم 🎓دانشجوی ترم 5 رشته علوم تربیتی گرایش آموزش ابتدایی پردیس شهید باهنر همدان در این وبلاگ قصد دارم خاطرات و تجربیات خودم را در طول دوران دانشجویی ارایه دهم تا علاقه مندان از آن بهره مند شوند ..

بایگانی
آخرین مطالب
۲۶
بهمن

اینم عکسای یلدامون با دوماه تاخیر









آدم برفیارو خودم براشون درست کردم

  • elahe Jafari
۲۶
بهمن
واااای باز شرو شد 
 کاروزی 3 رو دارم مینویسم بعد اینکه کاملش کردم میزارم براتون 
کارورزی 3 بهترین دوره کارورزیم بود با دانش آموزای پسر
 

 
البته اینا دانش ٱموزای کلاس من نیستن عکس دانش آموزامو تو پست بعدی میزارم
  • elahe Jafari
۱۲
آذر


گزارش کارورزی 2 در ادامه مطلب...

  • elahe Jafari
۲۴
مرداد



سلام امروز میخوام گزارش کارورزی یکمو بزارم دوست داشتین استفاده کنید..

پ.ن : این دو تا خانم کوچولوفاطمه و نکیسا از بچه های خوب کلاس کارورزیم بودن خیلی دوسشون دارم ؛)


دانلود گزارش در ادامه مطلب....

  • elahe Jafari
۲۳
مرداد



شخصى در مدینه، مدرسه اى بنا کرده و به آموزش کودکان مشغول بود. روزى یکى از فرزندان امام حسین علیه السلام به مدرسه وى رفت و آیه شریفه «الحمد لله رب العالمین» را آموخت. وقتى به منزل برگشت، آیه را تلاوت کرد و معلوم شد آن را در مدرسه از معلم آموخته است. 

امام حسین علیه السلام هدایاى بسیارى براى معلم فرستاد؛ آن گونه که موجب شگفتى گروهى از یاران آن حضرت شد.

آنها نزد امام آمدند و عرض کردند: آیا آن همه پاداش به معلم رواست که شما در برابر آموزش یک آیه، این همه براى وى فرستاده اید؟ حضرت فرمود: آنچه دادم، چگونه برابرى مى کند با ارزش آنچه او به پسرم آموخته است؟

  • elahe Jafari
۲۲
مرداد


ای همه هستی زتوپیداشده                      خاک ضعیف ازتوتواناشده


روزبیستم مهر که فردایش برای اولین بار قرار بود به کارورزی برویم روز خوب ولی پر از خستگی بود، بعد ازکلاس زبان فارسی از استاد اجازه گرفتیم تا به تشییع جنازه سردار شهید حسین همدانی برویم تشییع جنازه باشکوهی بود بگذریم ...بعد از کلاسهای هنر و ریاضی بالاخره ساعت شش و نیم عصر از دانشگاه بیرون آمدیم تا به خوابگاه برویم من و دوستانم زهرا و هاجر و نسرین . استاد کارورزی گفته بود سعی کنید روز اول قبل از معلمهای دیگر و دانش آموزان در مدرسه حاضر باشید برای همین ما قصد داشتیم صبحانه را در خوابگاه بخوریم و زود راه بیافتیم  ؛من و زهرا به نانوایی سنگکی رفتیم و هاجر و نسرین برای خریدن پنیر به سوپرمارکت رفتند بعد از تهیه  صبحانه به خوابگاه رفتیم . در طول شب با بچه ها درباره اینکه چه ساعتی از خواب بیدار شویم و چه ساعتی راه بیافتیم  بحث کردیم و آن شب زودتر از شبهای دیگر خوابیدیم . من که از استرس فردا خوابم نمی برد مجبور شدم رمان بخوانم تا شاید خوابم ببرد .....

 

  • elahe Jafari